رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

24 آبان-کوله خرگوشی

سلام عزیزترینم میدونی تو چمدونت که گذاشته بودمش کنار ، چی پیدا کردم....؟؟؟؟؟ اولین چیزی که تو دوران مجردی واسه بچه ام خریدم....... آره مامانی این کوله را از مشهد خریدم وقتی که مجرد بودم.اینقدر ازش خوشم اومد که نگو. دیشب که اونو پیدا کردم وقتی نشونت دادم کلیییییییییییی ذوق کردی و اصرار داشتی بندازمش رو شونه هات. حسابی هم شیطونی کردی .تا بهت میگفتم رادین منو ببین که ازت عکس بندازم یه خنده شیطونی میکردی و سریع میدویدی... دیروز در اوج بی حوصلگیمون بالاخره  مامی و خاله مهسا از اراک اومدند. و تو بادیدن مهسا سر از پا نمشناختیو تا شب مهسا مهسا از دهنت نمی افتاد.شبم یکسری وسیله با مامی و خاله مهسا بر...
24 آبان 1391

22 آبان-ایدابیز

سلام کلوچه من گلم ما جمعه برگشتیم تهران.اما مامی با ما نیامد . گفت دو سه روز دیگه میام. امروز بردمت حموم آخه هوا ابری بود و بارون میامد.تو هم حسابی حوصلت سر رفته بود. پسرم ساعت خوابت خیلی بد شده. ساعت 12-1 شب میخوابی تا 12 ظهر.بعدشم ساعت 3-4 میخوابی تا 5 .5 که تا بیدار بشی و بخوابیم بریم بیرون غروب شده و حوصله بیرون ندارم.واسه همین این چند روز هر دومون همش خونه بودیم.و حوصلمون سر رفته اساسیییییی. قراره امشب وقتی بابا از سرکار اومد یکسری از وسایلمونو با ماشین خودمون ببریم خونمون.ببینم چی میشه. امروز این اسباب بازیتو دیده بودی و به اون مهره های داخلی دایره های رنگی گیر داده بودی تا درشون بیارم میگفتی...
24 آبان 1391

مامان جون و آقاجون همیشه در قلب مایید

  اگر مرگ حق تمامی آدم هاست؛ کاش خوشبختی هم حقشان بود. سی سال پیش... پی حس همون روزام پی احساس آرامش همون حسی که این روزا به حد مرگ می‌خوامش ... اگه این زندگی باشه من از مردن هراسم نیست یه حسی دارم این روزا شاید مُردم، حواسم نیست!    و اکنون........... نیستی وقتی تنها میشم خاطره هات یادم میاد چشام بارونی میشن و رفتن تو یادم میاد دستم بهت نمیرسه انگاری دور شدی ازم ...
24 آبان 1391

19 آبان-عکسهای آتلیه عکسدونه

سلام عسل من پسرم امروز چهلم آقا جون بود و مراسم سر مزارشون انجام شد.اما از اونجایی که تو شبها دیر میخوابی و صبح هم ساعت 11-12 بیدار میشی.بابا از خودگذشتگی کرد و موند خونه پیش تو .و ما رفتیم ساعت 7:30 هم راه افتادیم به سمت تهران.قبل از اونم رفتیم آتلیه و عکسهای جنابعالی را که 21مهر انداخته بودی را تحویل گرفتیم.اما هر کاری کردم فایل عکسهات را روی فلش بهم ندادند. چهارشنبه شام مهمون زن عمو اعظم مامی بودیم و پنجشنبه خونه عموفرهاد دعوت بودیم و تو با فریما عکس انداختی اما با گوشی خاله مهسا و الان ندارمشون تا بذارم تو وبلاگت. ماشاا... حسابی شیرین زبونی کردی.به فریما میگفتی فری بیا بیا.... تا خودکار میبینی شعر چشم چشم...
22 آبان 1391

10آبان-سالگرد عقد مهساجون

سلام کلوچه من روزا داره میگذره و تو با اون خوشگل حرف زدنت،همه را عاشق خودت کردی.وای که عاشق اینروزام... عکس خاله مهسا را هر جا که میبینی داد میزنی مهسا سعید... محاله اسم مهسا را بیاری و بعدش سعید نگی. جدیدا یاد گرفتی و میگی مهسا دون منظورت همون مهسا جونه. امروز تا مهسا جون از جلوی چشمات دور میشد،سریع میگفتی مهسا اووجایی؟؟؟ گوشی تلفنو برمیداری و به خیال خودت با کسی صحبت میکنی،جالبه وسطای حرف زدنت یهو میگی اوشی اوشی=گوشی هر کس ازت سوال میکنه اسمت چیه؟میگی دادین جواب همه سوالات هم نه چه مایل باشی چه نباشی همون نه این روزا ورد زبونت شده. تسید در همه مواقع چه خوشحال بشی چه ناراحت بشی چه...
21 آبان 1391

17 آبان-لالایی برای گلم

  لالایی هام یادت نره چه قدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی که این دو ،دستای منه ... تو اون روزای بی کسی وقتی که مامان قصه هات خم شده پیش روی تو .. و اگه چروک صورتم می بره آبروی تو ... لالایی هایم یادت نره     بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره از روزایی که مشت من با دست تو وا نمی شد تو خواب و بیداری تو هیچ کسی مامان نمی شد:(( اون که تو اوج خستگیش خنده رو لبهاش بودی .. شب که به خونه می رسید سوار شونه هاش بودی .. لالایی هایم یادت نره .. بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم ...
21 آبان 1391

9آبان-سه شنبه

سلام عسلم راستش ما هنوز اراکیم و روزها میگذره.. دیروز عصر با ساره جون (دوستم) رفتیم خیابان و دوری زدیم.یکهو دیدم تو خیابان نیسانیان نمایشگاه طراحی اسامی ایرانی زدند.با ساره جون رفتیم اونجا خیلللللللللییییییییی جالب بود.طوری اسامی را طراحی کرده بود که با یک نگاه اصلا تشخیص نمیدادی چی نوشته.یکسری اسامی را با چند شاخه گل و برگهاشون طراحی کرده بود. منم یکهو دلم خواست اسم تو را بدم تا طراحی کنند.گفت 4 شنبه بیا طرحها را ببین .5شنبه هم تحویل میدم.خلاصه ساعت 8 بود که برگشتم خونه و دیدم تو پسر خوبی بودی و شامتو کامل خوردی.کلیییییییییییییی ذوق مرگ شدم. امروز صبح هم با مهسا جون رفتیم خونه دوستم لیلا ،اونجام خوب ...
9 آبان 1391

3 آبان-تولد خاله مهسا

سلام کلوچه من پسر گلم 2 آبان بالاخره خونمون را از مستاجر تحویل گرفتیم. اما چون بابا تا 9 شب سرکاره نمیتونیم وسایلمون را ببریم.باید بذاریم یک روز تعطیل که چون این هفته میریم اراک میره تا دو هفته دیگه. امروز یخچال فریزیرمونو آوردند و با مامی و خاله مهسا صبح رفتیم یکم جمع و جور و تمیز کاری کردیم.اما مگه تو میذاشتی وایییییییییی. الانم نشستی رو پاهامو و اصرار داری ماشین نشونت بدم..... دیشب شام خونه خاله مهسا دعوت بودیم و خاله یه کیک کوچولو هم خودش پخت و چند تا عکس انداختیم البته بیشتر از تو و کیک تا خاله.... پسرم چند روزیه که تا خودکار میبینی سریع میاریش و میدی دستم و میگی چش ابو ..چش ابو یعنی چشم چشم دو ابرو...
4 آبان 1391

1 آبان- یکساله شدیم

سلام جیگری الان که دارم واسه پست میذارم ساعت 12:20شبه.در اصل روز 2 آبان ماهه.و جنابعالی داری با مامی توپ بازی میکنی. جونم واست بگه امشب ساعت 10 کنار بابا در حال تماشای فیلم عمو معین و سعید خوابت برد.و بابا هم کلی ذوق کرد که تو رو خوابونده. اما من خوشحال نبودم  چون وقتی تو زود میخوابی یا صبح زود بیدار میشی یا نصفه شب... حالام ساعت 12 بیدار شدی و شاد و شنگول دنبال همبازی میگردی تا باهات توپ بازی کنه. الان به مامی که دراز کشیده بود گفتی بیشین...تا باهات بازم بازی کنه. پسرم 30 مهر خونه مجازیت یکساله شد. امیدوارم با کمک هم بتونیم سن وبلاگت را بیشتر و بیشتر کنیم. گلم از شنبه تا امرو...
2 آبان 1391
1